جدول جو
جدول جو

معنی دغ ماس - جستجوی لغت در جدول جو

دغ ماس
پارچه ای که برای برداشتن ظروف داغ به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیماس
تصویر دیماس
گودال زیرزمینی، حمام، قبر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دی)
شهری در نزدیکی دمشق. (از اقرب الموارد). یاقوت می نویسد موضعی است در وسط عسقلان مکانی است مرتفع و مشرف برعسقلان نزدیک مسجد جامع و ابوالحسن محمد بن عمر بن عبدالعزیز دیماسی بدان منسوب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ترجمه توضیح باشد که از واضح شدن و ظاهر گردیدن است، (برهان)، مؤلف انجمن آرا نویسد بدین معنی در کتب عرب و عجم ندیده ام و اصل این لغت عربی است و در اصل پارسی نیست
لغت نامه دهخدا
یکی از شاگردان پولس که بصفت غیرت موصوف و با او بکار مشغول بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام وزنیست
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مؤنث أدغم. ماده اسب دیزه. (از منتهی الارب) ، شاه دغماء، گوسپندکه هر دو گوش وی و زیر کام وی سیاه باشد. (منتهی الارب). ج، دغم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ادغم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فاج ج)
فراگرفتن کسی را گرمی و سردی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دغم. و رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرغکی است از انواع گنجشک طوق سیاه و بر پشت خطوط سرخ دارد. (منتهی الارب). پرنده ای است کوچک با پرهای سفید و سیاه و بیشتر در ساحل دریا بسر میبرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خانه زیر زمین چه خانه حیوانات چه خانه حمام، سمج تاریک. (منتهی الارب). لانۀ وحوش و گودال زیرزمین وجای تاریک که روشنی بدانجا نرسد. (از اقرب الموارد) ، گلخن حمام. (از منتهی الارب). حمام. (از اقرب الموارد). گرمابه. (مهذب الاسماء) (دهار). ج، دمامیس مثل قیراط و قراریط و ان فتحت الدال فجمعه دیامیس مثل شیطان و شیاطین. (منتهی الارب). مؤلف در ذیل کلمه تیماس احتمال داده اند که دیماس و تیماس یکی تعریب و یا تصحیف دیگری باشد. رجوع به تیماس شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
الغماس، ناحیه ای است در عراق که در قضاء شامیه از استان دیوانیه قرار دارد. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَمْ ما)
جمع واژۀ غمّاسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غمّاسه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
هر چیز که ترا پوشد وپنهان کند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، پارچه یا جامه ای است که بر روی مشک افکنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
کفش چوبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برابر رنگین کردن دست را: اغتمست المراءه غمساً. (منتهی الارب). برابر رنگین کردن زن دست را. (ناظم الاطباء). رنگین کردن زن دست ها را بتساوی و بی نگار: اغتمست المراءه، غمست یدها خضاباً مستویاً من غیرتصویر. (از اقرب الموارد). خضاب کردن بی نگار. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(دَ /دی)
زندانی است که حجاج در واسط ساخته بوده است. (از معجم البلدان). نام زندان حجاج بن یوسف جهت تاریکی آن. (منتهی الارب). محبس حجاج. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غماس
تصویر غماس
اسفرود سنگ خوارک از مرغان، مرغ آب باز از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماس
تصویر دماس
پوشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمان
تصویر دغمان
سیه چهره سیه چرده، سیاه دفزک سیاه سیر، نام مردی است، سپاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمار
تصویر دغمار
پوشیده پنهان پنهانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغماء
تصویر دغماء
مادیان دیزه، تو دماغی: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیماس
تصویر دیماس
گودال زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده تاس
تصویر ده تاس
کفش چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
در آب فرو رفتن فرو رفتن در آب. اغتمام غمگین شدن اندوهناک گردیدن اندوهگین گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغتماس
تصویر اغتماس
((اِ تِ))
فرو رفتن در آب
فرهنگ فارسی معین
بافه های چوبی نازک و گرد از شاخه های تاک که زیر دیگ یا تابه
فرهنگ گویش مازندرانی
ناراحت، غمگین
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که برای برداشتن چیزهای داغ به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
دستگیره
فرهنگ گویش مازندرانی
دلیماج، مترجم، محرم راز، رفیق
فرهنگ گویش مازندرانی
اثر سوختگی
فرهنگ گویش مازندرانی
پر چانه
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین آلوده به گل و لجن، زمین گل آلود و چسبناک که راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
بچسب، بندکن، برادر
فرهنگ گویش مازندرانی